گیتاگیتا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

گیتاجون

مراسم شیر خوارگان حسینی و روزهای گیتا جونی

سلام فرشته من روز 24 مهر ماه مصادف با دوم محرم مراسم شیر خوارگان حسینی برگزار شد و مثل پارسال شما در مراسم حضور پیدا کردی... البته پارسال مامان گیتی و یاسی جون بودن و شما هم کوچولو بودی و کنترلت آسون بود... اما امسال تنها بودم و تو هم که کلی فضولی(( به قول بابایی کنجکاوی)) کردی و خلاصه بیشتر از نیم ساعت نتونستم اونجا باشم... چندتا عکس گرفتم اما زیاد با کیفیت نیستن: اولش لالا بودی و همه چی امن و امان بود...       خونه مامان گیتی و باغچه پر از گلای داوودی که بابا ناقوس زحمت کاشتش رو کشیدن... چای پاییزی رچ: دو هفته گذشته شما از مبل رفتی بالا واسه اولین بار: البته ببخشی...
26 مهر 1394

پاییزه پاییزه برگ درخت می ریزه...

سلام دخترکم امروز با بابا ناقوس و یاسی جون رفتیم رچ... چه هوایی... چه طبیعتی... خدایا شکرت که میتونیم این همه زیبایی رو حس کنیم و هوای پاکی رو نفس بکشیم... دختر کوچولوی من کلی بازی کرد... توی برگای زرد خش خشی نشست و مامانشو با شیرین کاریاش کلی به وجد آورد...                 عشق من خدا یارت... ...
17 مهر 1394

یک یک یک یک

فرشته نازم در این لحظه شما یک سال و یک ماه و یک روز و یک ساعتته!!! همیشه یکی گیتای نازم...
17 مهر 1394

سیزده ماهگی گیتا خانوم وروز کودک

سلام دخترکم امروز سیزده ماه از ورودت به دنیا میگذره از بودنت شادم روز جهانی کودک هم امروزه که به تو و همه نی نی های دنیا تبریک میگم. امیدوارم همه سالم و خوشبخت باشن. اول میخام یه خاطره بامزه تعریف کنم: سه شنبه شب کلاس داشتم. شما و بابا هم با هم رفتید دور دور و پارک و... وقتی از کلاس آمدم دیدم پدر و دختری دم در دانشگاه منتظرم هستند و دخترم منو که دید دستشو داد به من و باهم پیاده روی کردیم!!!! خیلی حس قشنگی بود! همون شب من مشغول کارای خونه بودم که دختری کلی نق نق میزد وقتی دید من سرم گرم کارامه، با صدای بلند گفت بیا بیا بیا و رفت توی اتاق خواب و پتوشو از روی تخت برداشت و همونطور ادامه داد بیا بیا!! حس کردم بزرگ شدی و با خودم چند ...
15 مهر 1394

عید قربان، خوسف ، عید غدیر واکسن و ...

سلام عزیز دلم پنج شنبه گذشته عید سعید قربان بود. با مامان و یاسی و خانم دایی یوسف من رفتیم خوسف. دایی از صبح زود کارا رو کرده بودن و گوسفند رو قربونی کرده بودن و ما که رسیدیم گوسفند طفلی آویزون بود!!!     خلاصه که بابایی موند با دایی که گوشتا رو تیکه کنن و واسه تقسیم آمادش کنن. ما خانوما هم رفتیم مزار نصرآباد و سر مزار مادر بزرگا و پدر بزرگامون...   مزرعه دایی یوسف هم رفتیم که شما خواب بودی در ضمن خیلی اذیت میکردی توی راه چون هم شیر میخاستی هم خوابت میامد. منم برای اولین بار همزمان با رانندگی به شما شیر دادم!!!(خیلی خطرناکه) خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد .   بعدشم اومدیم خو...
11 مهر 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به گیتاجون می باشد